افسوس

 

برای رسیدن به تو تمامی خاطرات گذشته خودم را به بایگانی ذهن سپردم. اما افسوس. افسوس که خط اصلی تقدیر من بر روی جاده های انتظار امتدادی بی انتهاست. هنگامی که کبوتر قلبم بر روی درخت عشق آشیان ساخت به خوشبختی در کنار تو ایمان آوردم.من کسی را میخواستم که روحی از جنس پران قو و وفاداری شقایق داشته باشد تا بند بند وجودش را به آرامش ابدی برسانم ودر این جستجو به تو رسیده ام. اما صد افسوس که زندگی بدون توجه به ما واگن های سرنوشت را از روی ریلش میگذراند و هنگامی که به من رسید مسافری غریب را پیاده کرد و تو را بی آن که نشانی از من داشته باشی با خود برد.و من چه هراسی داشتم که نکند برنگردی.  

بر سر جاده زندگی نشستم تا شاید پرستویی مهاجر پیغامی از تو بیاورد و اکنون که رفته ای

تنها اشک است که تمامی ندارد. 

تو رفتی و بعد از تو باران انتظار چه بی صدا میبارد.

و من در خلوت تنهایی خویش مانند شمع میسوزم.بعد از تو سرگردانی تنها در دشت زندگیم.

سفر تنها سهم من ازچشمان تو بود.دیشب فانوس زندگیم به امید روی تو روشنایی میبخشید

و امشب بی تو در گذرگاه زمان خفته است.اکنون زمان کوچ پرستو ها و نزدیک شدن غروب بر بام

شهر است. من باز آخرین قطرات اشک را روشنایی ستاره های یادت میکنم و نهال عشق را در

گلدان خالی زندگیم میکارم تا در نبود تو خزان تنهایی آن را از پا در نیاورد.